حسیبحسیب، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

حسیب

خدا

سلام   به مادر گفتم اخر این خدا کیست     که هم در خانه ما هست وهم نیست   تو گفتی مهربانتر از خدا  نیست      دمی از بندگان خود جدا  نیست   چرا هرگز نمیاید به خوابم              چرا هرگز نمی گوید جوابم    نماز صبحگاهت را شنیدم            تو را دیدم خدایت را ندیدم     به من اهسته مادر گفت فرزندم   خدا را در دل خود جوی یک چند     خدا در بوی رنگ گل نهان است   بهار باغ و گ...
31 شهريور 1390

ختنه

سلام عزیز در دونه قراره بریم ایرانشهر برای دیدن کیا پسر دایی مامان تازه به دنیا امده ساعت سه ونیم به سمت ایرانشهر حرکت کردیم ساعت هفت ونیم رسیدیم خونه بی بی بزرگ وقتی رسیدیم کیا رفته بود خونه مادر بزرگش، مادر مامانش قراره فردا صبح کیا رو ببرن مطب واسه ختنه تا پیخ پیخشو ببرن صبح روز بعد کیا رو بردن مطب بی بی به خان دایی زنگ زد گفت اگه مطب شلوغ نیست حسیب رو هم واسه ختنه بیاریم خان دایی گفت نه مطب شلوغ نیست حسیب رو بیارین خان دایی و زن دایی اولین بار تو رو دیدن ،اولین سفرت به ایرانشهر بود اونم در سه ماهگی چهارنفری راهی مطب شدیم به در مطب رسیدیم دست پاهام شروع به لرزیدن کرد صدای گریه کیا میومد بدجوری داشت گریه می کر...
24 شهريور 1390

جد بزرگ

سلام در دونه مامان         جد بزرگ .. مادر مادر بی بی جون واسه دیدن اولین نبیره اش به خونه دخترش مادر بی بی جون امده بود  خیلی ارزو داشت تو رو ببینه اخه بی بی جون اولین نوه ، مامان اولین نتیجه ، پسر گلم اولین نبیره   مامان خیلی دوسش داره امیدوارم که تو هم دوسش داشته باشی اینم یه عکس از جد بزرگ در سه ماهگی ...
13 شهريور 1390

سخنان ارزشمند

سلام قشنگم امشب می خوام برات سخنان ارزشمند بنویسم انکه پوزش را نمی داند چیست مناسب دوستی نیست زندگی رنج درد نیست هدیه ایی است برای شاد بودن .مادر گیتی جام زهر بر دهان کودک خویش نمی گذارد  او را می پرواند برای بهروزی و خوشبختی عشق چنان شفیتگی در نهان خود دارد که سخت ترین دلها نیز گاهی هوس شنا در ان می کنند کلید رازهای بزرگ در ژرفای کمی نیست ادب نمایه اغازین خرد است تندرستی پاداش نیک زیستی ست از نزد یکی به کسی که قائر به حفظ اسرار و رموز زندگی خود نیست پرهیز نما کسیکه خود را از صداقت بی نیاز بداند مثل این است که به افتاب بگوید غروب ونور و ظلمت را یکی بداند اشخاصی که نمی ...
13 شهريور 1390

عروسی خاله جون

سلام پسر گلم چند روزی به عروسی خاله جون مونده بود کلی کار ناتموم داشتیم باید انجام بدیم زن دایی ارزو هم اومده لباسای رو که برای خاله جون دوخته بودیم رو اطو می زد تا می کردبا گل روبان تزیین می کرد   دوستان اشنایان همه برای عروسی دعوت شده بودند روز عروسی شروع شد همه اقوام فامیل دوستان اشنایان برای عروسی امده بودند ر وز اول عروسی خانواده داماد لباسایی رو که دوخته بودند و   طلا های رو که اورده بودند رو باید به همه مهمانها نشون بدن خانواده عروس هم باید لباساوطلاها رو که برای دخترشون دوختن  وخریدن نشون میدن بعد از نشون دادن از مهمانها پذیرایی میشه شب دوم عروسی شب حنا بندون دوستان مامان برای عروس...
12 شهريور 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسیب می باشد